همه ی آدم هایی که در من مرده اند ....!!!

يلداي باراني

مشغول دل باش نه دل مشغول!!!

همه ی آدم هایی که در من مرده اند ....!!!

برای آن روزهای مجله ایمان و گوناگون و تقدیم به

ساحت چشمان علی محمدی عزیزتر از جان

استاد زنده یادم که زیستنش برایم الگوشد

و پروازش حسرتی است مانا برای

دلتنگی های کشنده روح دل خسته من

 

 

تهمینه ام ، تهمینه ام

از درد و غم دو نیمه ام

در حسرت سهراب یل

دُرج غمان شد سینه ام

سهراب من ، محراب من

خورشید من ، مهتاب من

در این جهان بی کسی

یکتای من ، نا یاب من

در دشت کین سرگشته شد

در خاک و خون آغشته شد

از مهر رستم زاده شد

وز قهر رستم کشته شد

افتاد از بالای زین

چون اختر از چرخ برین

شیر سپیدم از تنش

دریای خون شد بر زمین

گفتم که می یابد اثر

از رستم عالی نظر

با این نشانی از پدر

شد بی نشان از بهر و فر

گلچین دورانم گذشت

گل ریز بستانم گذشت

تیغی که رستم زد بر او

از جوشن جانم گذشت

 

 

 

 

شب اول:

...چراهمه ی آدم ها در فکر من نفس می کشند اما من لابلای نفس های هیچ کسی نیستم....این که من عاشق سهرابم...این که سهراب هم عاشق من!!!این که سهراب در غم من من می سوزد ومن از غم سهراب می میرم.... چرخه ی بی سروتهی که خالی از معنا شده بود....حالا دیگربه همه ی این رنج می خندیدم ...تلخی که در این خنده بودمال من نبود...شاید مال همه ی آدم های مرده بود...ومن خیلی وقت بود که مرده بودم...شاید ماهها...شاید سالها...بوی نمناکی خاک می دادم...بوی کوچه های گم شده...بوی تلواس عصرهای دلتنگی جوانی...فرقی داشت؟...بی خود و بی جهت شده بودم...همینطورمدام آرزوی مردن می کردم... سهراب بود ونبودهمیشه دلواپسش می شدم...همیشه می خواستم که باشد....کنار دستم...مقابل چشمانم...قلم بچرخاند و تند تند بنویسد و خط بزند...ومن لای همین خط خوردنها جا مانده بودم...انگار لای همین نوشتن ها مرده بودم!!!

شب دوم:

دلم می خواست سرم را لای موهای نامرتبش فروکنم...نفس پشت نفس ...انقدرکه سینه ام بالا و پایین برود و مچاله میان عطرتنش بشوم...یادعطری می افتم که شبح تن او را برایم زنده می کرد...

قلم را می چرخانم...گنگ و گیج روی کاغذ خط خطی می کنم....

 

نام تمام مردگان یحیی است

نام تمام بچه‌های رفته

در دفترچه دریاست

بالای این ساحل

فراز جنگل خوشگل

در چشم هر کوکب

گهواره‌ای بر پاست

دودوغبارکه نشست چشم بازکردم بازمیان کودکی هایم ویلان شده بودم...آژیرخطربمباران مدام نفیرمی کشیدو من انگار که جادوشده بودم توان تکان خوردن نداشتم....صداها می پیچیدو مدام منعکس می شد...ادمها کج و معوج در رفت و آمد بودند...خواستم اما نشد که بتوانم بلند شوم...انگار اسمان راروی سینه ام گذاشته بودند....سرم را که تکان دادم یگ پایم آزادبود و پای دومم لای آوارو غبار گم بود...دادزدم...جیغ کشیدم....دستهایم را مشت کرده و باز نعره ازدرد کشیدم...تنهاقطره اشکی بود که گردوخاک صورتم را می شست و پایین می رفت....دلهره تمام شده بود و وضعیت عادی شده بوددنیاچرخیدو چرخید و من جزسفیدی دیگرهیچ رنگی را ندیدم...

...وخداین گونه می خواست ...خداچگونه می خواست ...عشق را برای من؟عقل را برای مردم؟...این بازی مکرر ادامه می یافت ...نه که پس پشت تمام این لحظه ها بوده و هست ...حضورش را احساس می کنم که بی بازی آدم ها و روزگار چرخ نمی چرخد!همین هابود که حال خوشی به من می داد...گیجی که بعداز خوردن قرص هابرای چندمین بارپیش می آمد

زودباش ...دارم می میرم از سردرد...آه...ناپروکسن ...؟!پونصدباشه وبازسردردهایم مرابه قعرتاریک ترین فضاهاویادهایم می برد...روزگاربازپوزخندی به تن رنجورم زده بود!

سرم سنگین تر شده بود و چشمان تب دارم دودو می زد...میان همین لحظه های گرگرفته ایستاده بود ...تنش رهادر میانه کوچه به احظه لحظه ی عصبانیتش هوار کشیده بود ...برای نمی دانم چندمین بار...به کی پیام دادی؟!!تو...توپنهون کارشدی...پنهون کار!!!

دادزده بودم...خسته ام...خسته می فهمی!؟از این درماندگی ام....از این فراربی سرانجام...از این عاطل و باطل بودن ها...گوشه نشینی اجباری....کاش فهمیده بودی ...کاش همه می فهمیدند...

سرتکان داده بود و با چشمان سرخ و دستان لرزان از کینه کشتنم گفته بود:...هه!!!اره منم عرعرعر!!!

گفتم:بی خیال کلا غلط کردم...کی میگه ما به دردهم می خوریم؟!!!راست بود که مثل قهوه زودجوش می آمدم بعدکف کرده و تمام می شدم تمام !! ازآخرین تلاش ها برای زنده بودنم همین بود...همین تمام و خدانگهدار!!!بیشتر خداحافظ می گفتم...

شب سوم:  

...توی زیرزمین شب نامه چاپ می کردند...جزوه های ممنوع!!کارشون بود پول خوبی هم داشت...این را محمد پشت میز بانک به وکیل می گفت:همه رو بدبخت کرده ...سهیل نبود از اول هم نیامده بود...ککش هم نگزیده بود...شبانه سرمحمدهوارکشیده بودمادرت....را ....می کنم اگه سراغ من بیان...

کسی هم سراغ او نرفته بود .صدای رزاق بودکه وسط پله های زیرزمین دادزده بود:مرادافتاد هلفدونی...از بس که گندزده بودبابت گرفتن وام و ندادن قسطاش...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:,

] [ 14:9 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]