يلداي باراني

مشغول دل باش نه دل مشغول!!!

شهر پُر بود از آدم هایی که یکدیگر را نمی شناختند ، با صورتک های نخ نما ، با نگاه های مرموز. تاکسی ها به خط شده بودند و بی وقفه مقصد را فریاد می زدند، پیرمرد دست فروش گوشه ای بساط کرده بود و کتاب های ممنوعه می فروخت. در میان این همه ناشناس،عطر آشنایی مرا با خود برد، تو فرق داشتی با همه انگار، یک لبخند برای اولین پذیرایی کافی بود.
شاید فردا دوباره دیدمت، شاید دوباره با هم کتاب های ممنوعه خریدیم و یک مقصد مشترک باز ما را در یک ماشین کنار هم نشاند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,

] [ 16:40 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]