يلداي باراني

مشغول دل باش نه دل مشغول!!!

 صدای کلاغ که پیچید به خود آمدم , توگویی توی کوچه های شهر ارواح گیر افتاده ام  , تمامی هم نداشت , از هر طرف که می رفتی می رسیدی به دو راهی و سه راهی های که هر کدام شاخه شاخه می شدند و تورابه مقصدی نمی رساندند

 موشی شده بودم که به دام افتاده است . قلبم  تندو تندتر می زد . از یک جور آرامش قبل از طوفان هراس داشتم , که یکباره پاهایم به زمین چسبیدوخشکم زد , چندتا دختربچه طوری می خندیدند که انگار زنی هرزه و مست قهقه می زند . چند قدم رفتم عقب سر یکی از دو راهی ها سر چرخاندم دور هم نشسته بودند روی یکی از پله های دم در یکی از همین خانه ها و طوری باصدای بلند در مورد مسایل هم خوابگی و اینجور چیزها حرف می زدند که ناخودگاه لبم را فشار دادم و پیشانیم به عرق سردی نشست . کمتراز ده سال بودند و داشتم به این فکر می کردم که این دختر بچه های کم سن و سال چطور از مسایل ریز همخوابگی  اینطور دقیق و با جزییات آن هم با صدای بلند حرف  می زنند .  یکی از آنها در حالیكه لب هایش بیش از حد معمول سرخ شده بود  دستش را از روی صورتش لغزاند روی گردن و کشید روی سینه های صاف وهمینطورآرام پایین میاورد که نگاهم متوجه چشمهای یکی از آنهای شد که نشسته بودند وتماشا می کردند , چند بار پلک زدم ؛ زل زده بود به چشمهای من ؛ چشمهایش برق می زد و لبخند مزورانه ای روی لبهایش کش آمده بود . طوری نگاهم می کرد که انگار روباهی  حیله گر شکارش را یافته باشد , حالا نقشه می کشید که چطور به دامش بیندازد . یکباره با دیدن آن چشمها سردم شد , برگشتم وراه افتادم قدم هایم  تندو تند تر می شد . به نظرم میآمد دنبالم راه افتاده است , با همان لبخندو همان برق نگاهی که آدم را می ترساند . جرات نداشتم برگردم . پوزه روباه درست پشت سرم بود ؛ هرم نفس هایش میخورد پشت گردنم ؛ عرق سردی از پشت موهایم لغزید روی مهره ی پشتم ؛ کاش کسی مرا از خواب بیدار می کرد , کاش زنم مثل همیشه با کف پا میزد روی باسنم و از خواب می پریدم وهمین طور که شلختگی های اتاق را مرتب می کرد غرولند هایش همیشگی اش را مثل مته برقی فرو می کرد توی سرم : خدا منو مرگ بده راحت شم از این بدبختی , مردم شوهر دارن منم شوهر دارم ! با چشمان نیمه باز دست می کشیدم روی قالی و سیگار وفندکم را پیدا می کردم ومی رفتم توی اتاقک بالا پشت بام حشیشی بار میزدم و می نشستم به تماشای یک دسته کبوتر ی که منظم وهماهنگ در سینه آسمان پرواز می کردند  . یک درخت سرو هم بود که همیشه خدا چند تا کلاغ لانه کرده بودند و صدار غار غارشان وقت وبی وقت می پیچید توی سرم ؛ مثل صدای زنم که غر زدن هایش تمامی ندارد , همیشه دستش را می گیرد روی چانه اش و چشمانش را گرد می کند و می گوید به اینجام رسیده , سالهاست به اینجاش رسیده هرروز روزی هزار بار تکرار می کند که  خسته شدم , طاقت ندارم , هیچوقت از گفتن این حرفها خسته نمی شود وهرروز برایش تازگی دارد ؛ اما شبها طور دیگری ست نرم وملایم می شود , برق چشمانش آدم را می ترساند می نشیند پای میز آرایش و یک ساعت تمام خودش راهفت قلم بزک می کند و کارش که تمام شد نگاه خریداری به خودش می اندازد و سرش را می چرخاند طرف من , طوری نگاهم می کند که انگار قربانی اش را در مذبح گیر انداخته است .

آنقدر تند می دویدم که پاهای خودم را نمی توانستم ببینم , انگار روی شانه هایم نشسته بود , بازدمش پشت گردنم را می سوزاند . همین طور بی هدف می چرخیدم توی پس کوچه ها که یکباره پاهایم به زمین گرفت و افتادم , از رو دمر افتاده بودم و احساس می کردم روی پشتم ایستاده است و پا می کوبد ؛ همین طور می کوبید , می کوبید ...

چشمانم را که باز کردم توی حمام ولو شده بودم . زنم در حالی که نفرین می کرد و فحش می داد , دست هایش را مشت کرده بود و به سرو سینه ام می کوبید.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]