يلداي باراني

مشغول دل باش نه دل مشغول!!!

شهر پُر بود از آدم هایی که یکدیگر را نمی شناختند ، با صورتک های نخ نما ، با نگاه های مرموز. تاکسی ها به خط شده بودند و بی وقفه مقصد را فریاد می زدند، پیرمرد دست فروش گوشه ای بساط کرده بود و کتاب های ممنوعه می فروخت. در میان این همه ناشناس،عطر آشنایی مرا با خود برد، تو فرق داشتی با همه انگار، یک لبخند برای اولین پذیرایی کافی بود.
شاید فردا دوباره دیدمت، شاید دوباره با هم کتاب های ممنوعه خریدیم و یک مقصد مشترک باز ما را در یک ماشین کنار هم نشاند.

[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,

] [ 16:40 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

منم...يلدا
من مدتها پیش از این زندگی را بوسیدم و گذاشتمش سر طاقچهء اتاق مادربزرگ. همانجا کنار گلدان شمعدانی، زیر کتاب حافظِ خاک گرفته که پیداست دیرزمانیست فال کسی از بین صفحاتش بیرون نیامده.
من مدتها پیش از آرزوهایم دست شسته ام، حالا دیگر حتی یادم نمی آید در انشاء های بی سر و ته دبستان از آینده چه در سر داشتم و چه شد.
اگر مرا نمیشناسی بدان که بی نهایت آدم خاطره بازی هستم. از آن آدمها که بین حرفهایشان تمام سرگذشت را می توان پیدا کرد.
چیزی از دنیا ندارم به جز یک دفترچهء خاطرات،یک خودکار نیمه جان و یک دریا سکوت.
 گر به سراغم می آیی دنبال دلیل برای ماندنت نگرد، دست خالی می مانی دلبرکم. من خودم هم نمی دانم چرا هستم!!!! من خودم هم نمیدانم سر کدام کوچه راهم کج میشود.
اگر می آیی به قصد گم شدن بیا ، تنها برای اینکه جنسی را تجربه کنی که تاکنون هرگز ندیدی، کسی که در هیچ کتابی داستانش نوشته نخواهد شد. اگر می آیی خاطره ساز شو وگرنه کابوس را هرشب مردم این شهر به من هدیه می کنند

[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,

] [ 16:25 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد